علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

تولد دوساگی امپراطور

سلام عزیز دل مامان الان ساعت 23:59 دقیقست وتازمانی که تایپ کردنم تموم بشه وارد 30 ماه بهمن میشیم روز تولد تو ،روز شکفته شدنت و...فردا تولد سالگیت،با همه ی سختیاش برام شیرین بود البته پسر بدی نبودی ولی چند روزیه همش گریه میکنی وبدجوری مامانو به سیخ کشیدی،منو ببخش اگه سرت داد کشیدم،منو ببخش اگه دعوت کردمو بئخلقی کردم بهت که گفتم:اینا همه سوریه، وگرنه من میمیرم برات.امروز با هم رفته بودیم خونه ی عمو علی ،اول که تو و محمد امین خیلی خوب با هم بازی کردید بعد عین موشو گربه پریدید به جون هم ،منو زن عمو وخواهرشون تصمیم گرفتیم بزنیم به کوهو بیابون واز اونجایی که روبروی خونشون یه بیابون طویل بود باهم رفتیم وکلی هم تفریح کردیم وتو ومحمد طبق معمول پرید...
30 بهمن 1391

ولنتاین 91

این ولنتاینم مث سالهای دیگه خوب بود ولی اینبار هدیش با سالهای دیگه فرق داشت. باورت میشه منو بابایی فقط یه پیامک عاشقانه واسه هم فرستادیم وبهم تبریک گفتیم جالب اینجاست که من پیامکو از نت گرفتم وبابایی که چیزی نداشت همون پیامکو بدون کوچکترین تغییری برام فرستاد واین برای من بهترین وقشنگترین هدیه شد. چون فعلا توی خرید کردن واسه خونه ایم نخواستیم خرج کنیم و به همین پیامک بسنده کردیم و راستشو بخوای این از همه ی هدیه ها برام با ارزش تر بود این پیامکی که منو بابا واسه هم فرستادیم: من این آرزوی ولنتاین را برای تو می فرستم، با آغوشها و بوسه ها جائی را میسازم اینجا نزدیک خودم ، که فقط برای ...
29 بهمن 1391

عکسهای گل پسرم

عکسها زیاد بودن خیلی از عکسها چون باهم بودیم ونمیشدبزارم واسه همین گلچین کردم،اواخر بهمن 91 قبل از تولد دوسالگیت هرجا میرفتیم،تا میدیدی غزال دختر دایی حبیب روی خاکاو سبزه دراز کشیده توهم بدون هیچ معطلی دراز میکشیدی ... روی علفها روی تپه های خاکی،که روزی مامانی همین جاها تعطیلات عیدو میگذروند وکلی با بچه های روستا بازی میکرد گفتو گوی تو با یکی از بچه های روستا،پسر دخترعموی مامان فکر کنم داشتی از کثیفیه دستات که پراز خاک بود میتعریفیدی.. نماز خوندن یونس پسر دایی حبیب،مینشست پشت سر باباجونو وبی بی وهرکاری میکردن انجام میداد وتوهم طبق معمول هرکسی نماز میخونه یادت میاد نمازنخوندی...
29 بهمن 1391

مریضی علی مرتضی جان

سلام پسره قشنگم چند روزه پیش بعد از مدت ها دچار اسهال واستفراغ شدی،خدارو شکر بدن قوی ای داری ویه سالی میشه که غیر از سرما خوردگی واون مخملک که یه ماه پیش گرفتی مشکل دیگه ای برات پیش نیومد.میخواستیم صبح که شد ببریمت پیش متخصص اما دوبار چنان بالا اوردی که  زیر چشمات کبود شد،منو بابا ودادایی بردیمت بیمارستا که فقط دکتر عمومی داشتن.م.قع رفتن توی ماشین خوابت برد وتا وقتی که ویزیت گرفتیم ودکتر تورو دید بعدش دارو هاتو گرفتیم واومدیم خونه تو همچنان خواب بودی وتا صبح خوابیدی واز داروها نخوردی تا اینکه صبح چند باری شکمت کار کرد ومن نگران شدم وبردیمت پیش متخصص،متخصص یکی از داروهای دکتر عمومی که شب قبل رفته بودیمو دیدگفت:این دارو رو اگه بهش میدادی...
28 بهمن 1391

مدتی نبودیم ولی حالا اینجاییم

سلام خوبین؟ خوشحالم که نبود منو امپراطور توی این محیط مجازی حس میشه ممنونم که احوال پرس ما بودین،منو امپراطور رفته بودیم شوش خونه پدرم اینا،اونم بعد از ٢.٥ ماه آخه اینجا اونقدر بهم خوش میگذره که نمیدونم زمان چطور میگذره تا اینکه صدای پدرو مادم بلند میشه که دختر نمیخوای بیای اینجا،دیگه ما رو نمیخوای،روز چهارشنبه آقای شوهر امتحان کنکور ارشد داشتن ماهم فرصتو غنیمت شمردم وبا ایشون وباباشون که رفته بود برسونش تا دزفول {چون حوزه ی امتحانش اونجا بود}رفتیم وبعد از رسوندن بابایی،پدر شوهرم مارو برد شوش.اونجا خیلی خوش گذشت همش مشغول گشتو گذار توی اون طبیعت سبز بودیم الان که نزدیک بهاره،طبیعت اونجا فوق العادست وما برای اولین بار یک هفته اونجا موند...
28 بهمن 1391

تجربه ی خوب از شیر گرفتن(مرحله ی چهارم وآخر)

سلام به امپراطور مامان ،دیگه کم کم داری ی امپراطور واقعی میشی وشکتو که از ١٩ ماهگی گذاشتی کنار الانم که دیگه شیر نمیخوری فدات شم نمیدونی چقدر از شیر گرفتنت راحت بود باور کردنی نبود فقط  یک شب بیدار شدی وشیر خواستی ومن بهت شیر پاستوریزه وآب وبیسکویت دادم وگرفتی خوابیدی وماشالله در کمال تعجب دیشب اخوب خوب خوابیدی فقط یه بار بیدار شدی حتی نگفتی ممه میخوام آب بهت دادم گرفتی خوابیدی تا نزدیک ساعت 9. ازوقتی ظهرا شیر نمیخوری خوابیدنت بهتر وطولانی تر شده وراحت توی گهواره ای که از عمه زینب اوردیم میخوابی،دیشب موقع خواب بهت گفتم:علی مرتضی میخوای پیش مامان بخوابی و تو گفتی:آره واز گهواره اومدی پایین وکنار من خوابیدی و اینبار همدیگه رو بغل کر...
17 بهمن 1391

موفقیت در مرحله ی دوم از شیر گرفتن

سلام زندگیه مامان مرحله ی دوم با موفقیت پشت سر گذاشته شد والانم با لا لایی من خوابت برده،چ حس خوبی داشت وقتی برات لالایی میخوندم وکم کم چشماتو رو هم گذاشتی وخوابیدی. دوروز ظهر شیر نمیخوری،دیشب از صبح زود تا نزدیک ساعت 9 شیر نخوردی تا اینکه رفتیم خونه ی عمه فاطمه و دوچرخه ی امیرمحمد و دیدی وباهم دعواتون شد که من دوچرخه رو میخوام واز تو اصرارو از امیر محمد انکار،آخرشم ننشسته بابا گفت:بریم،اونقدر غصتو خوردم که به بابا گفتم:فردا میرم گوشوارهامو میفروشم خودم براش دوچرخه میخرم ، بعد یادم اومد که ای واای این گوشواره ها که مال خود توهستن ومن با پول کادوهای تولدت خریدم که بری موقه بزرگیت نگهشون دارم یا میدم به خانمت یا میفروشم پولشو بهت میدم. ...
12 بهمن 1391

اولین قدم موفقیت درمرحله ی اول از شیر گرفتن

واااااااای خدای من،هرچه بیشتر میگذره بزرگیتو بیشترو بیشتر حس میکنم وتازه متوجه میشم که من هنوز هیچی ازت نمیدونم،راسته که میگن موقع از شیر گرفتن نی نی خدا خودش کمک میکنه و یه صبری به نی نی میده ،فدات بشم از صبح که آخرین وعده ی شیرت ساعت حدود 7 بود تا ساعت 2.15 شیر نخوردی ،صبح که بیدار شدی اول گفتی:مامان مم بده،من حواستو با چیز دیگه ای پرت میکردم ولی بعد از چند دقیقه باز میگفتی :مامان مم بده،دلم برات میسوخت ونزدیک بود اشکم در بیاد ولی اینبار کلی با اسباب بازیات بازی کردیم ،رفتیم بیرون کلی خوراکی برات گرفتم،بعد یه سری به فروشگاه کنار خونمون زدیم و برات شیر گرفتم(هروقت از فروشگاه خرید میکنیم هرچیزی رو که میخریم میگیری دستت ومیگی عمه،یعنی ا...
9 بهمن 1391

از شیر گرفتن علی مرتضی جان(مرحله ی اول)

سلام فدات شم امروز که دوسال قمریت کامل شد قراره از فردا کم کم از شیر بگیرمت،اول از همه دو،سه روزی صبح ها بهت شیر نمیدم بعدش ظهر ،بعدشم شب...   زندگیه مامان بزرگ شدی باورم نمیشه چه زود گذشت،چه زود داری بزرگ میشی،چه زودو چه زودو چه زود... من هم خوشحالم هم ناراحت،خوشحالم چون پسرم بزرگ شده دیگه،کمتر آویزون مامانش میشه وراستشو بخوای بعد از دوسالو نه ماه میتونم شبو راحت بخوابم واز همه مهم تر بخاطره بدخوابی توی شبای شیر دهی از این به بعد میتونم برای نماز صبح بموقع  بیدار بشه وخستگی رو بهونه نکنم،وناراحتم چون توی این مدت تو بیشتر از همه اذیت میشی. انشالله خدا کمکمون کنه این مرحله رو با موف...
8 بهمن 1391